ناتمام
جون 6, 2013 بیان دیدگاه
در تلاطم ِ آفتاب و باد و انسان
آنجا که خیابانها تکرار ِ مداوم ِ تردیدند
تا کودکان جلوتر بدوند!
بتّهای کوچک میجنبید :
به اندیشهی ِ هر آدمی که نیست
به سان ِ پیامبری غمآلوده نازل شدهاند
تا بر تکّهی ِ کوچک ِ دیواری رقصند
با پاهای ِ شکسته و دستهای ِ بریده
و طنابهایی گره بر سرشان که
دست ِ باد حرکتشان بود!
در پویش ِ شهرها و شه رهها
که زندانی است هم اندازهی ما
انسان فقط در خویش رها است
جویبارها به خویش میریزند
با لجنوارهای در رگّهاشان
که شعر را بدان میتوان شست