انگور شانی

‏از چه می‌هراسیم
حالا که قطره قطره جان ما را نوشیده‌اند
و مستانه های‌و‌هوی کنان می‌رقصند
‏حالا که پاهایشان بر ما غش می‌کنند

‏حالا که بر زمین اگر فرو بیفتیم
زمین ترک برمی‌دارد و از درد نعره می‌کشد

‏حالا که دیگر نه سکرآوریم و نه خنده‌افزا
نه سرخیم و نه زیبا
حالا که از شاخه‌هامان جدا کرده‌اند مارا
له شده‌ایم زیر آماج پاها و پاها
ساقه‌هامان شکسته، دانه‌هامان شکسته
نه مستیم و نه مستانه، نه انگوریم و نه تفاله

از چه می‌هراسیم
حالا که این‌چنین سخت ما را بسمل کرده‌اند
‏و هر قطره‌ای از خون‌مان ورم رگ‌هاشان است
و آسودگی خواب‌هاشان و فزونی عیش‌شان
کابوس همیشگی‌مان، زندگی مداوممان
ما در پوسته‌ی یاران‌مان دفن شده‌ایم
حالا که تکه‌های متلاشی درهمیم
و بسیار سخت شده‌ایم

‏حالا که بر زمین اگر فرو بیفتیم
زمین زخمی می‌شود و نعره‌ای از درد سر خواهد داد
چرا بر سرهایشان فرو نمی‌افتیم؟

ریبندان

در آن خانه که من خفته‌ام
تو در چارچوبِ دَرش مرده‌ای
به آن هنگام که از گرمایِ اجاقدان
بر تن احتمالا سیرابم، عرق رخته‌ام
تو در رگهایت یخ کرده‌ای.

لابد آنگاه کز بیمِ خوابی ترسناک غلت زده‌ام
تو بر زمین افتاده و منتظر مرگ بوده‌ای
که همین هم از جان به یغما برده بودی.

تنت به هر خردک نسیمی لرزیده
استخوان به دیوار قالب کرده
دست قلاب به دست
که باد تو را در خویش نکشد
چونان که برگی زرد را یا شاخه‌ای خشک را.

نعشِ زمان بر تنت می‌خزیده
نعشِ خودت روی تن زمین
که هر آهی به هزار قرن به درازا می‌کشیدی
اگر آه کشیدن توانسته باشی‌.

نفس در لابه‌لای دندان‌هایت منجمد می‌شد
که کوهی از یخ در تنت فرو می‌ریخت
و دوباره کوه‌تر می‌شد.

زوزه‌ی سگان در گوش‌های نیمه‌ کرت می‌پیچید
به شیواییِ ناقوسی که در گوشِ ویرانه‌ای می‌پیچد
خوش شانس اگر بوده باشی
گربه‌ای هم شاید لیس زده باشد پایت.

ای کاش
از آتش می‌بودی
کاشکی رگ‌هایت شعله می‌کشید
اما نه،
که در اجاقدان خانه‌هامان می‌سوختی
یا به اجبار خدایت پنهان می‌شدی.

چشمهایت به تاریکی مدفون شده
و تو ندانسته‌ای که از در خاک فرورفتن است
یا از در خواب فرو رفتن
که هردو بر تو یکسان بوده.

اکنون صبح شده و من برخاسته از کابوس دیشبم
اکنون صبح شده و تو در کابوس دیشبت مرده‌ای
اکنون صبح شده
تو از سرما مُرده‌ای
تو در سرما مرده‌ای.

کولی –

سردخانه‌ای می‌شدم برای لاشه‌ات 

اگر آخرین ِ مردگان این سال بودی
به سان پیرمردی خشک که
در دستهایم چندین رود را گریه کرد
برای ِ خاطر ِ چاقوهای ِ زخمی ِ مردُم
برای ِ خاطر ِ گنجشکی که
روی ِ شانه‌هایش مُرده بود.

چونان دخترک ِ چوپان ِ لاغری که
در شانه‌هایش دو اژدهای ِ خواب آلود دارد
دباغی خالی از پوست می‌توانستم باشم
برای خاطر ِ لرزش ِ شانه‌های کوچکت از سرما
برای ِ خاطر ِِ تمام ِ گرگ‌هایی که
هنگام دریدن ِ گوسفندی مُرده بودند شاید.

چون مادر ِ نیمه‌جانی که
آخرین موسیقی‌ای که شنیده
لالایی ِ مرگ‌باری بود که
برای نوزادش زمزمه ‌می‌کرد
گورستان‌ات می‌توانست باشد آغوشم
برای ِ خاطر ِ تقلای ِ کوچکت زیر ِ آوار
برای ِ خاطر تویی که
در هر خط ِ این شعر جان داده‌

چونان پسر ِ فلجی که
در پاهای‌اش دو بچه گراز فرار می‌کنند
قربانگاه‌ات می‌توانستم باشم
برای ِ خاطر سکون ِ حیوان ترسیده
به ِ خاطر ِ تن ِ بیگانه‌ات که
مرز ِ میان تو و تمام دنیاست .

اما اگر می‌توانستم دوستت بدارم
تمام این مرگ‌های ِ استعاره‌ای را
به مردگان ِ قرنهای ِ قبل می‌سپردم
و برای ِ زندگی‌ات کمین می‌کردم

اما اگر میتوانستم دوستت بدارم
حتما در سالی کبیسه اتفاق می‌افتادم
تا برای چند دقیقه ی ِ تو
چندین سال دست و پا بزنم
چون تک تیراندازی که
هدف ِآخرین گلوله‌اش خودش است.

ارتباط گوز و گوزو !

با پدرم به تهران رفتیم
پیش از آنکه یاد آوریم
چمدان ِ جامانده در اتوبوس را ،
بیشتر ِ خیابانها را گشتیم
با دو آینه‌ی ِ چرکین که هریک
به چهره‌ی آدمیان ِ چندین قرن آلوده بود

آقا ، خانوم ، کوچولو
لطفا خوب نگاه کنید
در این آینه نیاکان ما را نمی‌بینید ؟
بر این آینه اگر ها کنید
چهره‌های ِ شبح‌واری را خواهید دید
که از نفس‌های ِ بویناک ِ شما برمی‌آید.
لطفا خوب نگاه کنید
نیاکان ِ ما در چهره‌های شما مدفونند

آینه را رو به روی کلاغی گذاشتم
درون آن رفت و تاج ِ زرینی باز آورد و پرید
در حالی که دو بعدی شده بود و
و به رنگ فیروزه‌ای ،آغشته بود .

پدرم کنده‌ی ِ پیری را پرسید
حلقه‌های ِ سوخته‌اش را در آینه نشانمان داد
یک به یک ِ حلقه‌هایش را گشتیم
تنها خاطره‌ی ِ چوبه‌ی ِ دار ِ دوستانمان را یافتیم

از برابر ِ پاساژی گذشتیم
با آن دهان ِ گشادش خنده‌ای کرد
آینه‌ها فرو افتادند
و چهره‌های محبوس در آن‌ها
تابلوهای ِ نقاشی و موسیقی‌های ِ مختوم
تاجها و تخت‌ها ، دختران زیبا روی ِ پادشاه‌ها
صندلی‌های دیکتاتورها
دروغهای ِ پیامبران
شهود ِ شاعران
خانه‌های کارگران در حاشیه‌ی شهرها
همگی در آسمان پراکنده شدند
مردم چنگ میزدند به هوا
می‌پریدند بر فراز ماشینها
تا یکی را باز گیرند

به ستارخان رفتیم
پدرم از تابلو پرسید
قاضی محمد را ندیده‌ای ؟
پاسخی نگفت
ما تمام مدت به آن چمدان ِ گم کرده فکر میکردم
و جام‌های ِ زرین درون آن
که از آینه‌ها کش رفته‌ بودیم

1- یه دو هفته‌ای بود سه‌تارمو تازه از تعمیر آورده بودم بعد 7 8 سال کتاب اول هنرستان – دستور مقدماتی تار و سه تار (تالیف روح‌الله خالقی ) – رو هرروز باز میکردم تمرین میکردم – امروز تازه یه سایتی پیدا کرده بودم که اجرای نوتها توش بود و منم تا نزدیکای درس 40 رسیده بودم که یهو  سیم سل پاره شده ، معلوم نیست که دوباره چند سال باید منتظر بمونم تا بتونم دوباره شروع کنم

2- گلو دردی که دیروز شوخی بود امروز تبدیل به گوش درد شده ، پارسالم همین موقعا این بلا سرم اومد بعدش نزدیک 6ماه گوش درد داشتم – بعد که رفتم دکتر گفتش که بخاطر شکستگی دماغم هوا از پشت گوشم رد نمیشه – نفهمیدم ارتباطشو ولی الان یه عقونت ساده‌س آمپول بزنم خوب میشم – فقط اینکه سرماخوردگی چن ساعت اولش خوبه – یه کرختی خوبی تن آدمو میگیره ، یه چیزی بین خواب و بیداریه انگار

3- این شماره‌هایی که میذارم الکیه – چون هیچکدوم از این بندها اولویتی نداره – گزافه‌گوییه – که نمیدونم به کی بگم بنابراین به همه میگم :ی

4- آدم رومانتیک یا خیلی کلی‌تر بگم دراماتیکی نیستم ، نه میخوام و نه بلدم دل کسی‌رو به دست بیارم ، اما خب بهرجهت اینطور دیگه :/

وراجی

1- کتگوری‌های زیادی درست کردم اینجا که خیلیاش تاحالا استفاده نشده ، یا فقط یکی دوبار استفاده شده مثل همین کتگوری ! این یعنی که انتظارم از خودم بیشتر از چیزیه که هستم

2- دلم میخواست تمام روز این صفحه وبلاگ نویسیم باز بود و هی پشت سرهم شعر و داستان و کاریکلماتور مینوشتم ، بعد هی سعی میکردم و به وبلاگای دیگه سر میزدم که آدمای بیشتری منو بشناسن ولی خب در حد یه دل‌خواستگیه ! چون نه انقد باهوشم و مغزم فعاله که روزی هزار تا پست بزارم و هرکاری میکنم توضیح بدم – فیلم موزیک معرفی کنم یا شعر بنویسم داستان بنویسم یا صب تا شوم سر تو وبلاگاتون باشه و هی بخونم و هی کامنتای محشر بذارم براتون که بخونیدم -کاش بودم اما  این یعنی اینکه خودم نمیتونم انتظاراتی که از  خودم دارمو برآورده کنم !

3- تو مپوشان آن سخن‌ها که داری ! اگه حرفها پوشیدنی بودند من از برهنگی یخ میکردم ، شاید سالها بعد جنازه‌مو پیدا میکردن و از روی دی‌نی‌ای‌م میفهمیدن کسی از بی‌حرفی و بی‌تلاشی مرد آروین کریمی بود !

4- دیروز خونه‌ی یکی از رفقا بودیم شب رو نخوابیدم تا خود صب بیدار بودیم و فیلم میدیدم و تخمه میشکستیم و خزعبل تحویل هم میدادم – حتا کردی رقصیدیم و بعدشم زدیم زیر آواز دلتنگی که فردا کجاست ، تو محکوم به کدامین رنگی و این صوبتا . بعدم اون نزدیکای ساعت 12 بود که داشتیم یه سری کلیپای بلوتوثی و امثالهم نگا میکردیم یه کلیپی پلی کرد رفیقم که باباهه با دختر و پسرش رفتن صحرا ، یهو باباهه تفنگشو بر میداره بعد پسرشو میکشه بعدم میزاره دنبال دخترش اونم میکشه ، دختره داشت فیلم میگرفت قبل از اینکه باباهم بزنه بچه رو بکشه داشتن با دخترش میخندیدن ، از اون شب تاحالا نتونستم آروم بخوابم چون همه‌ش داره اون صحنه جلو چشم تکرار میشه ، حتا اون شبی که تا 6 صب بیدار بودیم با رفقا ، فیلم دیدیم ، بعدم صب رفتیم حلیم خریدیم بازم نتونستم درس حسابی بخوابم – هر یه ربع از خواب میپرمو اون صحنه رو میبینم .

5- انگار من آدم اتفاقی‌ام ! باید برام اتفاق بیفته تا بتونم روایت کنم – باید بخشی از اتفاقی باشم که می‌افته که سقوط میکنه ! باید اتفاق بیفته تا یاد این پیج بیفتم تا بتونم بنویسم .

6- این آهنگ Evgeny Grinko – Вальс اتفاق خوبیه

خونابه !

من کیفم پر است از گلوله‌های مشقی
باید این گلوله‌ها را بنویسم
هر روز ،چند بار ، با مداد ِ قرمز !
وگرنه فردا باید اشک‌آور را بگریم !

همیشه بعد از نوشتن ِ گلوله‌ها
دستهایم همچون مدادم قرمز می‌شدند !
برگ برگ ِ دفترِ لاغرم قرمز می‌شدند!
از دستهایم و همه‌ی دفترهایم
صدای ِ ناله و فریاد زنان و مردانی می‌آید آقا
که گمان نمی‌برم هیچکدام هنوز مُرده باشند !

آقا! اجازه!  مگر این گلوله‌ها چه فرقی باهم دارند
چرا باید تک به تک ِ آنها را بنویسم ؟
خانه‌مان پر از ترکش‌های ِ سرد ِ فلزی  شده است
و بوی ِ باروت ِ تازه ، جای ِ بوی ِ غذا را گرفته است !

آقا! من کاری نکرده‌ام! چرا مرا می‌زنید ؟
دیروز برادر ِ کوچکم
یکی از دفترهای مرا را به خودش شلیک کرد
او زنده ماند اما من که میدانستم
دیگر زندگی نخواهد کرد !
پدر مرا کتک زد
و مداد ِ قرمزم را شکست
دستهایش قرمز شد!
من مجبور بودم با مداد ِ سیاه
همه‌ی گلوله‌های ِ شما را بنویسم آقا!

آقا ! دستهای ِ من چرا سیاه شده است ؟
دفترهای ِ قبلی که با مداد ِ قرمز نوشته بودم
چرا سیاه شده‌اند ؟
در دفتر ِ من مردان و زنانی سکوت کرده‌اند
که گمان میبرم همه‌شان مُرده‌اند !

سیاه‌پوش

تو آن چادر ِ سیاهی هستی
که همه‌ی لباسها با او دشمنند!

آن چادر ِ غمگینی که
دخترک ِ بیچاره ، هیچ زیرش می‌پوشد!

آن چادر ِ مرگ
که کسی هیچ بر آن نمی‌پوشد !

آن چادر ِ بی‌هویت
که بر دیش ِ ماهواره می‌گذارند
اما تنها چیزی که پنهان می‌کند
فقط خودش است !

تو آن چادر ِ سیاهی
که من زیرش پوسیده‌است
دست‌ها و پاها و تن و جانم !
وای بر من
اگر روزی از من کنارت بزنند !

عنوان در متن و بیرون از متن است !(دریدا)

تو ، آن شکار هستی که شکارچی را

به کشتارت وا می‌داری

اما چنان آرام و آهسته ‌می‌دوی

که شکارچی‌ات جلوتر سوده بنشیند

به دیدن تو

تا تو باز رسی

تو آن تلالویی هستی که اگرچه خُرد

اما لمحه‌ای در چشم او بودی

پلک‌هایش را که بست

به تاریکی ِ پشتِ چمهایش چسپیدی !

تو آنچیزی هستی که

عقربه‌های ساعت ِ روی ِ دیوار را می‌چرخاند

و تمام مدت در پی ِ آن می‌دود

چونان خر  ِ پیر در آسیاب

که به بهای ِ دویدن و جاماندن زنده است !

تو آن غباری که باد را

به دنبال ِ خود آورده است

اما پیش از آنکه بر پنجره‌ای بنشیند

باد او را با خود برده است !

تو آن جوهره‌ی ِ شرابی

که رقصان  و اندوهناک به زمین می‌افکَنَدَم

اما در انگور نیستی !

تو آن چادر ِ سیاهی هستی که

در شبی سرد در بیابان استوار شده است

اما هیچ کس درون آن  نیست !

تو آنقدر آهسته‌ و گنگی که

از همه‌چیز و همه‌کس جا می‌مانی

تو از آهستگی ِ خودت هم جا می‌مانی

اما همه‌چیز را همه‌کس را هم در نوردیده‌ای

جای ِ پایت پیدا نیست اما پاهایت پیداست

شبح‌وار در خودت دفن شده‌ای !

با این همه

من آنچیزی‌ام که ایمان دارم «تو نیستی»

تو عدم حضوری !

وگرنه آن شکارچی تو را می‌کُشت!

وگرنه پشت ِپلک‌ او همیشه روشن بود-

وگرنه آن خر ِ پیر از حرکت باز می‌ایستاد

یا آن ساعت عقربه‌هایش می‌ریخت!

وگرنه غبارآلود بر هرچیز بزرگ و کوچکی می‌نشستی

و هرچیزی و هرکسی را به خودت آلوده می‌کردی!

وگرنه من هیچ‌گاه از مستی بیدار نمی‌شدم!

وگرنه آن چادر در برابر خورشید و گرگ فرسوده نمی‌شد !

تو عشق نیستی

تو خدا نیستی

تو زیبایی نیستی

تو امکان نیستی

تو دروغ نیستی

تو حقیقت نیستی

تو عدم ِ حقیقتی !

وگرنه من مجبور نبودم

که برای تو بگویم که تو چیستی !

جنگل ِ بی‌برگی

در تن ِ نحیف ِهر کاغذی
هزاران دارکوب نوک میزنند به هیچ !
جوجه‌ی ِ پرنده‌ها پیش از آنکه پرواز بیاموزند
با ته‌پُر خودکشی می‌کنند
مردان و زنانی در حین ِ دریدن ِ یکدیگر
همدیگر را می‌بوسند
برگهای ِ درختان را که باد برده است
به شکل ِ برگی ِ بر درختی دیگر باز میگردند
کودکی در بهاران دنبال توپش می‌دود
و ناگهان زیر برف دفن می‌شود
صدای ِ نوزادی که مادرش را گم کرده است
صدای ِ اره‌برقی می‌شود
در تن  ِهر کاغذ ِ کهنه و هر کاغذ ِتازه
فصلها به گونه‌ای هستند که
همه‌ی ِ فصلها هستند و هیچکدام نیستند
صداها به یکباره خفه می‌شوند
و تصاویر به بو بدل می‌شوند
هرچیزی مانع ِ خودش و مانع هرچیز دیگر است
ولی آن را هم ادامه است !

هر کاغذی به تنهایی
نوادگان ِ حافظه‌ی ِبی‌شمار درخت است
که در هم تنیده‌اند
ماحصل ِ تابوت و گهواره
صندلی و عصا و پای ِ چوبین
پینوکیو و کنده‌ی ِ پیر
که از هر دو فقط دود بتواند برخیزد !
شاید بازیافت ِ شعری که چاپ نشد
اما برای تو سروده شده بود !

Private Shouts

فریادهای درگوشی

دمادم

یادداشت های محبوبه موسوی

تخته سیاه

شعرهای امین شاهنده - رازها و روزها

یک جنسِ دوم

یک زن. همان که جنسِ دوم می خوانندش.

نجواگونه هایی در ســــــــــکوت

در سکوت بی مانند خود به نجوا پرداخته ام، نجوایی آرام و لذت بخش

naghshi

از نشانه های مومن آنست: که وبلاگ نقشی را میخواند. ( پراکندهایی از نقشي)

پرده ی آخر

وقت اضافه

Parviz Azadian

Freelance Journalist and Media Researcher

زندانيان سياسى

مبارزه براى آزادى زندانيان سياسى

ردّ پا روی حرف

کلمات رد پای منند در این بیکران

رنجنامه

آنچه زندگی می طلبد ،کمی شجاعت است

hamitanha

Smile! You’re at the best WordPress.com site ever

نافله ی شب های من

هیچ و خاکستر

Danceswithdreams

nothing more than the others

08:48

Holy shit

پلاك80

آنچه از من گمشده است...

آه که اینطور !

خستگی های یک ذهن خسته !

آواره ای در آمستردام

درد دلها و خاطرات آوارگی‌ها ,تنهاییها و تلخ و شیرینهای زندگی

ساحل غربی

درد دل های یک غریبه...

کافه زن

یادمان میم، زنی که رویایی ناتمام ماند

حالا‌هر‌چی

آخرالزمان من است اینجا. به حساب خودم می‌رسم

راوی به روایت خودش

هر گونه نقل مطالب و یا استفاده صوتی و نمایشی از متون این وبلاگ، منوط به کسب اجازه از نویسنده است.

ققنوس

روزمره‌ها، دغدغه‌ها

تک شاخ پرنده

تک شاخ پرنده دوست جادویی ما است

دانش کیهانی

هر دانش و آموزه ای که نوری به جایگاه کنونی ما بتاباند و چشم ما را در ادامه راه بازتر نگه دارد

روز هجدهم

اشعار پژمان بختیاری

زندگی به مثابه داستان های میلان کوندرا

آنچه در اینجا می نویسم واقعیت محض است

KHERS

نظر دادن وظیفه نیست.

سکس،هنر و علم

در این وبلاگ سکس از دیدگاه هنری به تصویر کشیده شده ، و در مواردی رابطه آن با علم و نیز دین،فرهنگ و تمدن بررسی شده است

اندیشه

اندیشه هیچ پیشوند و پسوندی نمی‌پذیرد!

behcafe

خاطره ها و بعضی مواقع نوشته های بی ربط شیرین و بهزاد

ماندالا

می نویسم تا فراموش نشوم

بلند فكر ميكنم...

Enjoy your worries, you may never have them again

تِس آپه

آیم فاین. آیم جاست نات هپی.

مینیمال های من

دست نوشته هائی برای تنهائی

هاراکیری در پیاده رو

این وبگاه درباره چیزی نیست

نسوان مطلقه معلقه

این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد

بدون مرز

از مرزها گریخته ام، اینجا قلمرو جدیدم است

Aka Polaris

...I hear your heartbeat deep in the night